"کلیت لاکوود" فکر می کند نابغه است اما هیچیک از اختراعاتش کاربردی ندارد.او حمایت مادر خود را دارد اما وقتی او از دنیا می رود او تنها شده و پدرش فکر می کند او باید کارهایش را تمام کند.وقتی منبع درآمد اولیه شهر که کنسرو سازی ساردین است تعطیل می شود و شهر دچار مشکل اقتصادی می شود،"فلینت" تصمیم می گیرد آخرین اختراعش را بسازد،ماشینی که آب را به غذا تبدیل می کند...