دختر کوچکی با فروختن کبریت در خیابانهای نیویورک زندگی خود را می گذراند.زمستان است و مردم او را نادیده گرفته و برخی نیز به او اهانت می کنند.او پناه گرفته و سعی می کند با روشن کردن یک کبریت خود را کمی گرم کند.کبریتها خاموش شده و در مرتبه سوم او وارد رویایی می شود و...