مهندس راه آهن "آندرا مارکوچی" به مدت سی سال است که با دوست و همکارش "جیجی لیورانی" کار کرده و از کار خود راضی بوده و احساس غرور می کند.او به همراه دوستانش پس از کار به باری که متعلق به یکی از کارگران سابق راه آهن است رفته و خوش می گذراند.او ازدواج کرده و رابطه نزدیکی با پسرش "ساندرو" دارد اما در مواجه با پسر بیکارش "مارسلو" و دخترش "جولیا" با مشکلاتی روبروست...