امیر مرادیان تنها پسر یك خانواده ثروتمند در روابط اجتماعی و خانوادگی با مشكل روبه روست. پدرش یك مدیر دولتی است با اعتقادهای سفت و سخت، كه با مادرش كه علاقه ای به این زندگی ندارد متاركه كرده و مادر امیر هم همراه با دخترش در خارج زندگی می كند. او هم از زندگی در ایران خسته شده و از سویی نیز مادرش مقدمات تحصیل او را در آمریكا فراهم كرده و سعی دارد همراه با نامزدش سارا ایران را ترك كند. او از یك سو با مخالت پدرش روبه روست و از طرفی هم در روزهای آخر بر اثر یك اتفاق با پیرمردی تصادف می كند. پیرمرد به كما می رود و امیر برای خروج از كشور مجبور است رضایت تنها پسر او حسن را به دست آورد. اما حسن كه بیماری قلبی هم دارد، با تندخویی برخورد می كند و رضایت نمی دهد. كم كم میان آن دو دوستی به وجود می آید و امیر پی می برد كه حسن به دختری دانشجو به نام مریم علاقه مند است اما نحوه ارتباط برقرار كردن با او را نمی داند. امیر سعی می كند به حسن كمك كند؛ لباس هایش را به او قرض می دهد و می گوید او خود را دكتر و آدمی ثروتمند جا بزند. بر اثر یك حادثه شخصیت ساختگی حسن لو می رود و مریم با حالت قهر او را ترك می كند. پیرمرد می میرد و امیر به رغم مخالفت پدرش، كشور را ترك می كند. مریم نیز كه پی به صداقت حسن برده، برای دیدار او به بیمارستان می رود و به او پیشنهاد می كند كه در مغازه پدرش به كسب و كار بپردازد. پس از مسافرت امیر، پدرش یك نوار صوتی در اتومبیلش پیدا می كند كه حاوی پیام حسن است و در آن به او می گوید كه او هیچ گاه سعی نكرده پسرش را درك كند و از این نظر او هم مثل آدم هایی است كه با این كه زنده اند، اما بود و نبودشان هیچ فرقی نمی كند و انگار در كما هستند، و حالا او برای همیشه می تواند تنها در آن خانه بزرگ زندگی كند.