ماشاءالله ایرانمنش از كرمان راهی پایتخت می شود تا ارث پدری اش، آپارتمان شماره ی 13 را بفروشد و كارگاه تراشكاری كارفرمای خود را در زادگاهش خریداری و با دختر محبوبش ازدواج كند؛ اما آپارتمان به دلیل وجود ساكنان مجتمع كه آدم های بدقلقی هستند فروش نمی رود؛ ابراهیم در كنار در ورودی آپارتمان بساط میوه فروشی به پا كرده؛ دیگری یك شركت خصوصی؛ یكی مطب دندانپزشكی و چهارمی آرایشگاه زنانه. هیچ خریداری حاضر نمی شود خود را با این آدم ها گرفتار كند. ماشاءالله ایرانمنش عاقبت با تمهیدی همسایه ها را به همكاری وامی دارد و آپارتمان خود را به برادر ابراهیم واگذار می كند.