دكتر مسعود حداد، پزشك جوانی كه در حال گذراندن دوره مأموریت در یكی از شهرهای جنوب كشور است، به اتهام قتل زنی به نام هانیه افرایی دستگیر و محاكمه می شود. دكتر حداد در دادگاه اتهام قتل را نمی پذیرد ولی استوار كیانی به عنوان شاهد می گوید كه جسد زن را در اتومبیل دكتر در جاده نیازآباد دیده است. دكتر حداد شرح می دهد كه چگونه یك شب هانیه به درمانگاه مراجعه می كند و با تشویش و نگرانی از او می خواهد كه خودش را بر بالین یك بیمار بدحال برساند. همسر هانیه، اسماعیل خیامی كه به اتفاق یكی از دخترانش در دادگاه حضور دارد، ادعای دكتر را راد می كند و از دادگاه تقاضای قصاص نفس برای متهم می كند. راضیه ملك، بهیار درمانگاه، اظهارات متهم را تأیید می كند ولی خیامی می گوید كه راضیه به این دلیل كه دكتر حداد را دوست دارد به نفع او شهادت می دهد. دكتر صیرفی از نظام پزشكی در دادگاه از دكتر حداد دفاع می كند و به ملاقات دكتر حداد در زندان می رود. او در این ملاقات از دكتر حداد می خواهد كه حتماً یك وكیل بگیرد. پس از آن كه منیرو، دختر آقای خیامی در یكی از جلسات دادگاه اظهار دكتر حداد را تكذیب می كند، ملك به دیدار او می رود و منیرو اعتراف می كند كه حرف های دكتر حداد درست بوده است. در حالی كه همه شواهد علیه دكتر حداد است، ملك تلاش می كند سرنخی از ماجرای قتل پیدا كند. دادگاه رأی به اعدام دكتر حداد می دهد ولی پیش از آن كه رأی به مرحله اجرا درآید، ملك موفق می شود با آوردن پسر جوانی به نام یوسف در دادگاه، بی گناهی دكتر را ثابت كند. یوسف به قاضی می گوید كه او پسر هانیه است و قاتل اصلی، مرد قاچاقچی به نام عبدوست كه قرار بوده یوسف را در ازای مبلغی كه از هانیه گرفته بود به آن سوی مرزها ببرد. ولی چون موفق نمی شود، هانیه از او تقاضای مبلغ گرفته شده را می كند و عبدو نیز با یك چوبدستی كه بعدها آن را در ماشین دكتر حداد می گذارد، هانیه را می كشد. با اعتراف یوسف، دادگاه رأی بر بی گناهی دكتر حداد می دهد.