علی مشرقی، نویسنده، پس از جر و بحثی شدید با همسرش مهرانگیز، شبانه از خانه خارج می شود و با اتومبیلش بی هدف در خیابان ها پرسه می زند و اتفاقی با زنی خیابانی به نام مریم شكوهی آشنا می شود و برای حمایت از مردانی كه به دنبالش هستند. او را همراهی می كند. مریم او را به آپارتمانش می برد و دفتر شعرهایش را به او نشان می دهد علی با ورود مردی به نام مجید شهلا، صاحب یك بوتیك كه خود را مالك مریم می داند، پنهان می شود و صبح روز بعد در بازگشت به خانه با جسد همسرش روبه رو می شود كه به شكل مرموزی به قتل رسیده است. همه ی شواهد دال بر قتل زن توسط اوست، اما علی به قاضی می گوید كه در شب حادثه در خانه ی زنی به سر برده بود. قاضی به او مهلت می دهد تا آن زن را به عنوان شاهد به دادگاه بیاورد. وقتی علی برای گفتن ماجرای قتل همسرش و لزوم حضور مریم در دادگاه به آپارتمان او می رود با مجید روبه رو می شود. مریم در حضور مجید، آشنایی با علی را انكار می كند، اما در ملاقاتی دیگر با علی به او می گوید به رغم تمایلش برای كمك به او به این دلیل كه شناسنامه اش دست مجید است قادر به ادای شهادت در دادگاه نیست. هر چه زمان می گذرد، احساس درماندگی علی بیش تر می شود. حالا دیگر تنها چیزی كه برای او اهمیت دارد شناخت مریم است. علی مدتی بعد درمی یابد مریم فرزندی به نام بهار از مجید دارد و دوست صمیمی اش سیما، كه مدت ها قبل نیمی از صورتش سوخته، از این بچه نگه داری می كند. علی با سیمین درخشان ـ مادر مریم ـ نیز ملاقات می كند و مریم كه آن روز برای سركشی و دادن داروهای مادرش به خانه ی او آمده از دیدن علی در آن جا ناراحت می شود و در تلاش برای فرار از علی تصادف می كند. علی او را در اتومبیل خود می گذارد و می خواهد به بیمارستان برساند، اما مریم مخالفت می كند. از طرفی، مجید در پی مریم به آپارتمان سیما می رود و با كتك از او می خواهد به مریم تلفن كند و او را به بهانه ی خودكشی كردنش، به آپارتمان بكشاند. وقتی مریم و علی سراسیمه به آپارتمان سیما می آیند با مجید روبه رو می شوند. به درخواست مجید، علی بیرون از آپارتمان منتظر می ماند و لحظاتی بعد، مریم زیر مشت و لگدهای مجید جان می سپارد. علی كه خاطراتش را بازگو می كند، می گوید كه پس از حادثه ی مرگ مریم، قاتل همسرش نیز كه یك سارق جواهرات بوده پیدا می شود و حالا بهار كوچك برای او یاد مادرش را زنده می كند.