سیامك، كه چندین سال به دلیل یك اختلاس با توطئه آقای كبیری، زندانی شده بود، آزاد می شود و مورد استقبال خواهرش بلور كه با دختر خردسالش مریم زندگی می كند قرار می گیرد. بلور به برادرش می گوید كه مدتی پس از رفتن او به زندان، مورد آزار و اذیت همسرش اسكندر قرار گرفته و عاقبت او را طلاق داده است و در ضمن می گوید كه اسكندر گردنبندی را كه برادرش به او داده بود برداشته است. سیامك به او قول می دهد كه گردنبند را به او خواهد داد ولی در ابتدا خواهر و دخترش را در یك مهمانسرا اسكان می دهد. حسن سیاه، دوست سیامك، سویچ موتور سیكلتش را به سیامك ـ كه همه او را سیا می نامند ـ می دهد. سیامك همچنین دوست هم سلولی اش بهروز را كه به تازگی آزاده شده می بیند. بهروز نیز به سیامك می گوید كه او نیز پول هایش توسط یك شارلاتان به تاراج رفته است. آنها موفق می شوند پول را از مرد شارلاتان بگیرند. بهروز به زودی شیفته بلور می شود و آن دو در دفتر ازدواج عقد می كنند. سیامك در یك نمایشگاه نقاشی در یك هتل با سارا، نقاش تابلوها آشنا می شود و رابطه عشقی آنها شروع می شود. در حالی كه آقای جواهری پدر سارا از رابطه دخترش سخت ناراحت است و به سیامك اخطار می دهد كه دیگر به سراغ دختر او نیاید. سیامك به سراغ آقای كبیری می رود و حق خود را طلب می كند. كبیری به او قول می دهد كه فردای آن روز، حق سیامك را به او برگرداند، ولی در روز موعود با چندین ضربه كارد او را از پای درمی آورد. سیامك خود را به ایستگاه قطار كه قرار بوده به اتفاق خواهرش با دخترش و بهروز به خرمشهر بروند می رساند، سارا نیز خود را به آنها می رساند. ولی سیامك در همان جا به دلیل شدت جراحات می میرد.