جکی و شان جوان هستند ، سرشار از امید و آرزو. اما زندگی رویایی در جزیره بهشتی محو شده است که پدر جکی ، رابرت ، از مردی مهربان و دوست داشتنی که روزی دوستش داشت ، به یک غریبه تبدیل شده است. او یکسان به نظر می رسد ، یکسان به نظر می رسد ، اما قلب و روح رفته اند - او خودش را نمی شناسد ، چه رسد به خانواده اش. تنش به دلیل اینکه افراد دیگر تحت تأثیر ماهیت متغیر پدرش قرار می گیرند ، ایجاد می شوند و وقتی همسرش شان شغل خود را از دست می دهد ، کرنش دو برابر می شود. ثبات با بدهی ، فریب و الکل رابطه خود را از بین می برد. به نظر می رسد برای آنها پایان دارد..