مردی که برای تبهری که در باز کردن قفل هایه مختلف دارد به او خداوند قفل میگویند بعد از دستگیری به بیمارستانی روانی انتقال داده میشد . در آنجا او با فردی آشنا میشد و بعد از چند ماه دوستی با اون تصمیم میگیرند با کمک همدیگر از بیمارستان روانی فرار کنند...