سیما معلم است و همراه با فعالیت های جانبی دیگر با همكاری زنان محلی چرخ زندگی را به تنهایی می چرخاند.شوهرش احمد كار درست و حسابی ندارد و در عوض مدام در حال ولخرجی و عیاشی است. روزی احمد به سیما می گوید كه یكی از دوستانش فوت كرده و او باید همسرش را به روستای زادگاهش ببرد. سیما سعی می كند همراه احمد برود اما احمد نمی پذیرد. تا این كه وسط راه پلیس احمد و صبا را می گیرد و سیما برای رهاشدن آنها مجبور می شود ادعا كند كه صبا خواهرزاده اش است. هر سه به مسیر ادامه می دهند تا آنكه جاده به دلیل بارندگی بسته می شود و همه مجبورند در هتلی بین راه، شب را سر كنند. در این میان معلوم می شود رحیم، معلم مدرسه شهر كوچك مجاور، همسرش را كشته. سیما نیمه شب سری به ماشین شان می زند كه با رحیم مواجه می شود. چون با او كه زنش را به خاطر خیانت كشته احساس همدلی می كند او را از دست پلیس نجات می دهد و قول می دهد كه فردا دوباره سری به او بزند. فردا همراه با احمد و صبا به دنبال رحیم می آیند و بحثی بین همه شان درمی گیرد كه معلوم می شود صبا زندگی بسیار سختی داشته و شوهرش او را می فروخته و او با دزدی و سركیسه كردن مردها روزگار می گذرانده، احمد به او در مورد سیما دروغ گفته و می خواسته اغفالش كند. رحیم هم پیش از شنیدن حرف های زنش، او و پسرخاله اش را كشته، در حالی كه واقعاً گناهكار نبوده اند. رحیم عصبانی می شود و از احمد می خواهد او را بكشد. با هم درگیر می شوند و رحیم با اسلحه خودش كشته می شود. دست آخر سیما و صبا بدون توجه به فریادهای احمد، با هم دور می شوند.